آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

برای آوین عزیز

آوین حاضر جواب

 دیشب به شوخی بهت گفتم مامانی می دونی من ازت خیلی خیلی خیلی خوشگلترم و شما هم بدون اندکی تامل و درنگ روت رو کردی به من و گفتی "می دونی من از شما خیلی با اوش ترم (باهوش ترم) "."می دونی من از شما خیلی زرنگ ترم "    واقعا موندم تو این همه حاضر جوابی گلدونه.من که دستام بالا ست و همینجا اعتراف می کنم که کم اوردم!
22 اسفند 1391

یک روز کاری تو اداره با کوچولو

دیروز اورده بودمت اداره تا کل روز رو با هم باشیم ، در ضمن به همکار ها هم قول داده بودم تا بیارمت اداره و از طرف دیگه می خواستم ببرمت سنایی تا برات کفش عید بخرم! این شد که با هم اومدیم اداره برخلاف خیلی از بچه ها که ممکن است در این موقعیت اندکی خجالتی باشن یا پشت ماماناشون قایم شن شما تا اومدیم تو سالن بدو بدو تقویم روی میزم که همش عکسای خودت هست رو گرفتی و به حاضرین تو اتاق نشون دادی و میگفتی "عکسای من رو ببینین!" تازه یه عکس رو شاسی هم داری که جلوی کیبورد من هست که اون رو هم بعد تقویم به همه نشون می دادی و با افتخار می گفتی که "این عکس منه " بعد رفتی سر میز همکارایی که یکمی باهاشون رودربایستی دارم و شروع کردی به لقمه نون و پنیر و در واقع ...
17 اسفند 1391

این روزای دل دل

دختر قشنگ مامان  سلام ! این روزها خیلی بزرگ شدنت محسوسه و حرکات و رفتارت مثل دخمر های 3- 4 ساله شده! حس مادرانه ات حسابی گل کرده و مدام اَزَمون می خوای که آرومتر حرف بزنیم تا عروشکات از خواب بیدار نشن یا اینکه نگرانشون هستی و می گی شما رو عروسکام لگد کردین ؟! یا یه همچین کارایی... می خوام فردا بیارمت اداره و از الان کلی ذوق دارم ... شعر های مهد کودک را خیلی خوب می خونی و اینقدر ناز و عشوه وسطش داری که همه رو عاشق شعر خوندنت کردی مامانی!     فکر کنم توی مهد کودک تو پایه شیر خوار 3 تا نی نی دارین و شما هم که پایه بالایی(نوپا) هستین اونا رو  به عنوان نی نی بین خودتون تقسیم کردین و یه جورایی تصاحبشون کردین ! آخه ...
15 اسفند 1391

حرفایی از جنس دیگه

بعضی موقع ها توی روزمرگی های زندگی حس مادر بودن رو گم می کنم یا شاید بهتر بگم که یه جورایی برام عادی می شه اما شکر خدا با شیرین کاری هات نمی گذاری که این تکرار طول بکشه. اینقدر شیرینی که حد و مرز نداره ! اینقدر با هیجان و ناز و عشوه شعر می خونی و حرف می زنی که فقط کسایی که دل ندارن نمی تونن دوست داشته باشن عشق شیرین من ! آوین من !
12 اسفند 1391

بعد یه غیبت نسبتاَ طولانی

بعد یه غیبت طولانی که به دلیل بنایی خونه و کابینت کاری و رفتن عزیزجون و پدر جون و خاله جون به مکه  و مراقبت از تارا و ...بود اومدیم سر زندگی عادی که از شانس بد ما روزی که از شمال داشتیم می اومدیم تب کردی و مریض شدی و من هم همینطور یه چند روزی شما بیحال و تبدار و مریض بودی و نرفتی مهم و یه چند روزی بنده رو به موت بودم و نرفنم اداره البته بیماری بنده تبدیل به آنفلونزا شد و حسابی من رو انداخت زمین! و شما خانم دکتر کوچولو خونه ما بودی و از من مراقبت می کردی (عزیز دلم ایشالا که یه روزی به هر چی چیز خوب تو دنیا و آخرت هست برسی مامانی). بهت می گم :آوین من دارم می میرم و شما با همون زبون شیرینت :" داری می مُری ؟ حالا من چیکار کنم با این ...
10 اسفند 1391
1